رمان احساس خاموش6

دیروز دنیا خانوم زنگ زد تا جواب بگیره مامانمم جواب مثبته منو بهشون اعلام کرد حالا قرار بود امشب بیان تا صحبتا اخرو بکنن و تموم شه..خیلی از اینده میترسیدم..نمیدونستم قراره چی پیش بیاد..همه چی رو سپردم دست خدا..خدایی که تو بدترین شرایط پشتم بود و تنهام نزاشت..

مامانم خیلی خوشحال بود..منم همینو میخواستم..خیلی خوشحال بودم که تونستم مامانمو شاد کنم حتی به قیمت تباه شدنه ایندم..خوشحالی مامان و بهار از هر چیزی مهمتر بود..رفتم دستشویی وضو گرفتم اومدم بیرون..

سجادمو پهن کردم نمازمو خوندم و از خدا خواستم عاقبته منو با اینکار بخیر کنه..بلند شدم چادر نمازمو از سرم برداشتم جمع کردم با سجادم گذاشتمشون تو کمدم..

نشستم جلو ایینه موهامو لخت کردم نیم ساعتی وقتمو گرفت اما می ارزید خیلی قشنگ شدن..رفتم جلو کمدم نگاهی به لباسام انداختم..حالا چی بپوشم؟..یه تونیک استین کوتاه قهوه ای برداشتم..تا یه وجب بالا زانوم بود یه کمربند مشکی هم دور کمرش میخورد..یقه مربعی داشت انداختمش رو تخت یه ساپورت زخیم مشکی هم برداشتم با کفشها قهوه ای پاشنه 7سانتیم که از جنس جیر و جلو بسته بود..

رفتم جلو ایینه نشستم ارایش کنم..پشته پلکامو یه سایه قهوه ای زدم دنبالشو مشکی کردم..یه مداد مشکی هم تو چشمام کشیدم..ریمل هم زدم اما کم چون مژه هام خودشون بلند و پرپشت بودن فقط میخواستم مشکی بشن..یکم از رژگونه طلاییم زدم و با یه برق لب ارایشمو تکمیل کردم..

بلند شدم لباسامو پوشیدم رفتم جلو ایینه قدی تو اتاق وایستادم..خیلی خوشگل شده بودم..موهامو که لخت کرده بودم ریختم دورم و جلوشونو از وسط باز کردم..هم شیک شده بودم هم خوشگل..رفتم بیرون..

مامان و بهار هم اماده بودن..مامان یه کت دامن مشکی با روسری زرشکی پوشیده بود..چون دامنش کوتاه بود جوراب بلند مشکی هم پوشیده بود..بهار هم یه تونیک عروسکی صورتی پوشیده بود که بالاش تا زیر سینه تنگ بود از اونجا به بعد چین دار میشد..جوراب شلواری مشکی هم پوشیده بود..

با یه جفت صندله صورتی پاشنه تخت..موهاشم دم اسبی بالا سرش بسته بود..ارایش خوشگلی هم کرده بود..ناز شده بود..رفتم طرفش صورتشو بوسیدم و گفتم:

-بهارم چه ناز شده..

اونم منو بوسید و گفت:

-نخیر بارانه من ناز تر شده..

با لبخند و محبت دستی رو موهاش کشیدم و گفتم:

-بهارم خیلی دوست دارم خواهری..

خودشو انداخت تو بغلم و شروع کرد به گریه کردن..با حیرت تو بغلم فشارش دادم و گفتم:

-چیشده خوشگلم؟..چی ناراحتت کرده که اشک میریزی؟

بیشتر خودشو تو بغلم فشار داد و با هق هق گفت:

-بارانم..من نمیخوام از پیشمون بری..من بدونه تو چیکار کنم؟

دوباره بلند گریه کرد..منم بغض کردم..از بغض متنفر بودم..چون نمیتونستم اشک بریزم این بغض باعث میشد گلوم درد بگیره و فشار بیاره به شقیقه هام سرمم درد بگیره..با صدا دورگه گفتم:

-بهاری..ابجی نازم کی گفته من از پیشتون میرم؟..حالا کو تا من عروسی کنم..بعدشم هرروز میام پیشتون خیالت راحت تنهاتون نمیزارم..

از بغلم اومد بیرون دستمو گرفت و گفت:

-قول میدی؟..قول میدی هرروز بیایی ببینمت؟

دستشو فشار دادم و گفتم:

-اره نفسم..قول میدم هرروز بیام پیشتون..

سریع اشکاشو پاک کرد و گفت:

-مرسی بارانم مرسی..نمیدونی چقدر نبودنت و ندیدنت داشت داغونم میکرد..

اخمی کردم و گفتم:

-این چه حرفیه..تو باید بعد از من حواست به مامان و خودت باشه..

-من مراقبم اجی..اما هیشکی باران نمیشه..من خودمو هلاکم بکنم بازم نمیتونم مثله تو باشم..

دستمو گذاشتم رو گونش و با محبت گفتم:

-تو خیلی از من بهتری..تو بهاری،بهارِ پارسا..همون بهاری که پارسا بخاطرش هرکاری میکرد..حالا هم بهارِ بارانی..من برا خوشحالیت هرکاری میکنم..اینکه بیام پیشت چیزی نیست کور میشم هرروز میام دیدنت نفسم..اینجوری اشک میریزی نمیگی بارانت میمیره؟نمیگی با هر قطره اشکت نابود میشه؟..پس دیگه این اشکارو برا من حروم نکن من هرروز میام دیدنت بهارم..اگه من بعد از بابا تو و مامانو نداشتم دق میکردم..

-خیلی دوست دارم بارانم ابجی خوشگلم..مثله همیشه با حرفات ارومم کردی..من اگه تورو نداشتم چیکار میکردم..اگه محبته تورو نداشتم چیکار باید میکردم؟..داشتنه تو لیاقت میخواد..امیدوارم امیرعلی این لیاقتو داشته باشه..

-بهاری اینجوری ازم تعریف میکنی یه وقت غش میکنم میوفتم رو دستتا..

بهار بلند خندید..اما خندش مثله همیشه شاد نبود..پر از درد بود..پر از ترس از تنهایی..پر از ترس از بی کسی و بی تکیه گاهی..اما من نمیزارم بهارم بی تکیه گاه باشه تا اخرین لحظه عمرم باهاشم..تا بمیرم تکیه گاهش میمونم نمیزارم هیچ موقع غم به دله کوچیکش راه پیدا کنه..نمیزارم..از جون و نفس که مهمتر نیست..من جون و نفسمو براش میدم..فدا یه تارِ موش..

چشمم افتاد به مامان که پشت سر بهار وایستاده بود و گریه میکرد..خواستم برم طرفش که سریع رفت تو اشپزخونه..فهمیدم میخواد تنها باشه نرفتم سراغش..با بهار نشستیم رو مبلا یکم سر به سره همدیگه گذاشتیم تا اینکه صدا ایفون خبر از اومدنه مهمونا داد..

مامان با چشما قرمز اومد بیرون رفت سمت ایفون درو باز کرد..منو بهارم بلند شدیم رفتیم استقباله مهمونا..مهمونایی که قرار بود بشن خانواده دومم..چشما 3تامون قرمز بود..بهار و مامان بخاطره گریه از منم بخاطره فشاری که به چشمام اورده بودم تا اشکم نریزه..دوباره مثله قبل اول خانوم سالاری اومد با مامان احوال پرسی کرد و بهارم بوسید به من که رسید سریع سلام کردم که با محبت بوسم کرد و گفت:

-سلام به روی ماهت عروس قشنگم..خوبی دخترم؟

-ممنون خاله جون شما خوبین؟

-به لطف تو خوبم دخترم..

لبخندی زدم و دیگه چیزی نگفتم..اقای سالاری اومد داخل با مامان و بهار احوال پرسی کرد به بهار دست داد اما وقتی به من رسید در جوابه سلامم با محبت و خوشحالی پیشونیمو بوسید و گفت:

-سلام دخترم..خیلی خوشحالم که جوابت مثبته..

-لطف دارین عمو جون..

-من دختر ندارم فقط دوتا لندهور دارم از این به بعد تو میشی دختره عزیزم..میشی سوگلیم بابا جان..

با لبخند اومدم تشکر کنم که امیرمحمد داشت با مامان و بهار احوال پرسی میکرد صدا باباشو شنید با اعتراض گفت:

-اقای سالاری بزرگ خیلی ممنون دیگه ما شدیم لندهور؟..بله دیگه راسته که میگن نو که بیاد به بازار کهنه میشه دل ازار..دستت درد نکنه اقای پدر..

هممون به لحن بچگونه و معترضش خندیدیم..وقتی به من رسید در کماله تعجب و حیرت خیلی مهربون و برادرانه صورتمو بوسید و گفت:

-سلام زن داداش..نمیدونی چقدر خوشحالم قراره خواهرم بشی..

جاخوردم..منو بوسید؟..خشک شدم..اومدم بتوپم بهش که دیدم صداقت از چشماش میباره..اصلا از اینکه صورتمو بوسید حس بدی بهم دست نداد چون قشنگ معلوم بود برادرانه بود این کارش..بدونه اینکه دسته خودم باشه با محبت و خواهرانه گونشو بوسیدم و گفتم:

-منم خیلی خوشحالم قراره یه داداشه خوشتیپی مثله تو داشته باشم..

با خوشحالی و بلند گفت:

-وای وای بالاخره یکی پیدا شد خوشگلی و خوشتیپی منو کشف کنه..وای وای چقدر خواهر داشتن خوبه..وای وای همین خواهر اگه بفهمه من چقدر خوشتیپم..وای وای..

تا اومد بقیه جملشو بگه یکی از پشت زد تو سرش..دوتایی با امیرمحمد برگشتیم که دیدیم امیرعلی با اخم داره نگاش میکنه..امیرمحمد سریع کناره گوشم گفت:

-میخواستم بگم وای وای شوهرت غیرتی شد که نزاشت..من برم تا داداشه خوشتیپت نرفته سینه قبرستون..

بلند خندیدم و اروم مثله خودش گفتم:

-خدانکنه داداشی..

با ذوق رفت نشست..یه جورایی از دسته امیرعلی فرار کرد..امیرعلی وقتی رسید بهم مثله دفعه پیش اخم نداشت و نگام میکرد..دسته گلو داد بهم و گفت:

-خیلی خوشحالم که تصمیمه عاقلانه ای گرفتی..

خیلی جدی گفتم:

-بخاطره خودم بود..

از لحن جدیم جاخورد..اینکه با امیرمحمد صمیمی برخورد کردم دلیل نمیشه که با امیرعلی هم همونجوری برخورد کنم..امیرمحمد از این به بعد حکم داداشمو داره اما امیرعلی قرار بود اسمش بره تو شناسنامم و باهاش زندگی کنم پس نباید از جلده جدی بودنم بیام بیرون..گلو گذاشتم رو عسلی کناره مبلها و رفتم پیشه بقیه..امیرمحمد رو مبل دونفره نشسته بود با ذوق یکم خودشو کشید کناره و گفت:

-ابجی کوچیکه بیا بشین پیشه خودم..

با لبخند رفتم پیشش نشستم..چقدر خوبه ادم داداش داشته باشه..اونم چون خواهر نداشت فکر کنم همین احساسه منو داشت..دلش میخواست همش پیشش باشم..چقدر ساده و راحت خودشو تو دلم جا کرده بود..من با هیشکی اینقدر زود صمیمی نمیشم اونم جنس مخالف..اما نمیدونم چرا امیرمحمد اینقدر راحت خودشو تو دلم جاکرد..بعد از 4سال اولین پسریه که اینقدر باهاش راحت برخورد میکنم..خودمم تعجب کرده بودم..من،باران راد که از همه پسرا فراری بودم چطور اینقدر راحت با امیرمحمد صمیمی شدم که کنارش بشینم یا از اینکه بوسیدم ناراحت نشم و حتی خودمم بوسش کنم..واقعا خیلی تعجب اور بود..حتی تعجبو از تو نگاهه بهار و مامانم میخوندم..حس میکردم مثله بهار دوسش دارم..هنوز داشتم با تعجبه فراوان فکر میکردم که امیرمحمد خودشو کشید کناره گوشم و گفت:

-ابجی یه سوال بپرسم؟

-بپرس داداشی..

-وای الهی من فدا داداشی گفتنت بشم..تا حالا هیشکی به من نگفته داداشی..

بلند خندیدم و گفتم:

-خدانکنه عزیزم از این به بعد از من زیاد میشنوی..سوالتو بپرس..

تا اومد حرف بزنه مامانش گفت:

-پسرم چی میگی کناره گوشه عروسم؟

امیرمحمد یهو جدی شد و گفت:

-لطفا تو کاره خواهر برادر دخالت نکنین..

همه با تعجب نگاش کردن بعد همزمان زدن زیر خنده..برگشت سمتمو گفت:

-بپرسم؟

-بپرس..

-چرا شما 3نفر چشماتون اینقدر قرمزه..

با لبخند گفتم:

-تقصیره بهاره..

عین این خاله زنکا گفت:

-زدتون بعد شما گریه کردین..بعد شما اونو زدین اونم گریه کرده..اره؟

با تعجب نگاش کردم بعد خیلی اروم خندیدم و گفتم:

-تو کاره ما 3تا هرچی باشه زدن نیست..

با فضولی مشهودی گفت:

-پس چی؟

-هیچی..بهار بخاطره اینکه قراره از پیششون برم گریه کرد..اشک مامانمم در اورد..برا همین چشماشون قرمزه..

-خوب تو چرا چشات قرمزه؟

نمیدونستم چی بهش بگم..در کماله صداقت راستشو گفتم:

-من الان 4ساله یه قطره اشکم نریختم..وقتی بهار گریه کرد به چشمام فشار اوردم تا اشکام نریزه برا همین قرمز شده چشام..

با حیرت گفت:

-چطور 4سال تونستی گریه نکنی؟..اونم یه دختر..حالا اگه پسر بودی تعجب نداشت اما دختری نمیتونم باور کنم..

سرمو تکون دادم و گفتم:

-هنوز خیلی مونده منو بشناسی..

اونم سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت..خاله گفت:

-خوب شما دوتا برین حرفا اخرتونو بزنین بعد بیایین اینجا تا درباره بقیه چیزها به توافق برسیم..

خواستم بگم حرفی نیست بقیه چیزها رو بگین..که دیدم امیرعلی بلند شد..منم مجبور شدم بلند شم باهاش برم..وقتی رسیدیم تو اتاق نشست رو کاناپه..منم نشستم روبه روش رو صندلی میز لپتابم..منتظر داشتم نگاش میکردم ببینم چی میخواد بگه..سرشو اورد بالا وقتی نگاهه منتظرمو دید گفت:

-امیرمحمد چی میگفت بهت؟

اهان..پس دردت اینه..اومدی اینجا ببینی برادرت چی میگفت بهم..با جدیت گفتم:

-اگه میخواست بلند میگفت تا همه بشنون..

پوزخندی زد و گفت:

-پس اونقدرا هم که میگی از جنس مخالف بدت نمیاد..

منم مثله خودش پوزخندی زدم..پامو انداختم رو اون یکی پامو خونسرد گفتم:

-درسته..از هرکسی بدم نمیاد..مثلا از امیرمحمد خیلی خوشم اومد..به عنوانه داداش قبولش کردم..

با همون پوزخند گفت:

-مطمئنی به عنوانه داداشه؟

هه مثلا میخواست منو عصبانی کنه..خیال کردی اقای سالاری..من یاد گرفتم با هرکسی مثله خودش رفتار کنم..پوزخندی زدم و گفتم:

-اونش دیگه به خودم ربط داره..اگه منو اوردی اینجا که ببینی چرا با داداشت صمیمی شدم چیزی دستگیرت نمیشه پس بلند شو بریم..

از جاش بلند شد و گفت:

-برام مهم نیست..فقط نگرانه داداشمم..اون به عنوانه داداشت اومده جلو نمیخوام نظرشو عوض کنی..

منم بلند شدم رفتم سمته در و گفتم:

-نگرانش نباش..بچه نیست که تو نگرانش باشی..خودش میفهمه داره چیکار میکنه..اگه دوست نداشته باشه خودش بهم میگه شما دخالت نکن..

با عصبانیت اومد طرفم که بی پروا زل زدم تو چشماشو از جام تکون نخوردم..اومد نزدیکم و تو صورتم غرید:

-خانوم کوچولو حواست به حرف زدنت باشه..برات گرون تموم میشه..

-منو از چی میترسونی؟..من یه دختر نیستم..من مثله خودت یه مَردَم و بیدی نیستم که با این بادا بلرزم پس روتو کم کن عمو..

بعدم پوزخندی به چهره متعجبش زدم و رفتم بیرون..تو راه رو منتظر شدم تا برسه بهم..وقتی اومد راه افتادم از پله ها رفتم پایین اونم پشت سرم میومد..وقتی رسیدیم رفتم جایه قبلیم کناره امیرمحمد نشستم و پوزخندی به چهره عصبی امیرعلی زدم و رومو کردم طرفه مامان..امیرمحمد اروم گفت:

-خوب چیشد؟..به نتیجه رسیدین؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

-ما قبلا به نتیجه رسیده بودیم..داداشت فقط برا فضولی بلند شد رفت مثلا حرف بزنه..

با تعجب گفت:

-فضولی چی؟

پوزخندی زدم و گفتم:

-فضولی اینکه تو چی بهم میگفتی..

با چشما گرد شده گفت:

-پس امشب میرم سینه قبرستون؟

اخمی کردم و گفتم:

-اِ خدانکنه..غلط کرده..تا منو داری از چیزی نترس..

-اخیش خیالم راحت شد..

بعد نفسشو پر سرو صدا داد بیرون..لبخنده محوی نشست رو لبام..خیلی پسره باحالیه..خوشم اومده ازش..هنوزم از اینکه اینقدر زود باهاش صمیمی شدم مبهوت موندم..نمیدونم چرا اینجوری شد..خداکنه این صمیمیت بعدها به ضررم تموم نشه..خاله دنیا گفت:

-خوب دخترم چیشد؟..دهنمونو شیرین کنیم؟

اهله خجالت نبودم پس خیلی معمولی گفتم:

-هرچی مامانم بگه..

خاله نگاهی به مامانم انداخت که مامانم گفت:

-من که حرفی ندارم..امیدوارم خوشبخت شن..

امیرمحمد و بهار همزمان شروع کردن به دست و سوت زدن..سرمو انداختم پایین..از خجالت نه..سرمو انداختم پایین تا نفهمن خوشحال نیستم..تا نفهمن دارم فیلم بازی میکنم..نفهمن من به این ازدواج راضی نیستم..

سر مهریه و تاریخ عروسی به نتیجه رسیدن..من اصلا دخالت نکردم همه چیو سپردم دسته مامان..مهریم شد 1000سکه تمام..تاریخ عروسی هم برا 1ماه دیگه انتخاب کردن تا هم بتونیم کارا عروسی رو انجام بدیم هم جهیزیمو اماده کنم..

البته برا من فرقی نداشت کِی باشه..چون از نظره خودم این عروسی فرمالیته اس و هیچیش واقعی نیست..دیگه کسی درباره این چیزها حرف نزد..فقط قرار شد پس فردا یعنی شنبه امیرعلی بیاد دنبالم بریم برا ازمایش..بعد از اینکه شام خوردن بلند شدن برن..با مسخره بازیا امیرمحمد کلی خندیدیم..

همش با بهار کل کل میکرد..بهارم که ماشالا از زبون کم نمیاره تا اخر جوابشو داد که اخر امیرمحمد تسلیم شد..بهارم شروع کرد به دست زدن و تشویقه خودش..بهار هم با امیرمحمد هم با امیرعلی خیلی راحت صمیمی شد..

امیرمحمد اینقدر باهات راحت برخورد میکنه که درمقابلش معذب نمیشی..منم برا همین زود باهاش صمیمی شدم..امیرمحمد شمارمو ازم گرفت تک زد رو گوشیم تا شمارش بیوفته برام..بعد از اینکه خدافظی کردن رفتن..ماهم برگشتیم تو خونه..خیلی خسته بودم شب بخیر گفتم و رفتم خوابیدم..

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


موضوعات مرتبط: رمان احساس خاموش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 25 تير 1393برچسب:, | 18:41 | نویسنده : sarina |
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس